پرنسس آنیسا

اولين آتليه رفتن آنيسا جونم

  آنيسا جون توي 40روزگي با منو بابايي رفتيم آتليه عكس بگيريم اول چون شما خواب بودي همه چي خوب پيش ميرفت وقتي كه مي خواستم لباستو عوض كنم تا عكسهاي ديگه اي بگيري جاي واكسني كه موقع به دنيا اومدن زده بودي سرباز كرد وهمين طور ازش چرك مي آمد ولي خوب چندتا عكس گرفتيم     ...
16 آبان 1390

آانيسا وكيميا جون

اين عكس كيميا جون دختر دايي آايساست اون آنيسا رو خيلي دوست داره در حدي كه ميگه كاش ديگه نرم مدرسه تا پيش آنيسا بمونم(قربونت برم كه اينقدر آنيساي منو دوستداري) آنيساي من اينقدر ريزه بود كه هم لباساش براش بزرگ بود حتي لباسهاي سايز صفر كوچيك ...
15 آبان 1390

زردي گرفتن فرشته مامان

آنيساي من توي 4 روزگي زردي گرفتي وقتي با بابايي برديمت آزمايش غربالگري آزمايش زرديم دادي البته دكتر اون روز گفت بالا نيست 2روز ديگه دوباره آزمايش بده ومن دو روز بعد دوباره بردمت ازمايش چه آزمايشي بود وقتي صداي گريه هاي تورو شنيدم منم شروع كردم به اشك ريختن (چه اشكي)هر كس از اونجا رد مي شد وايميستاد و منو نگاه مي كرد بالاخره از اتاق آمدي بيرون و توي بغلم بودي كه دوباره گفتن خوني كه گرفتن كمه و من دوباره شروع به گريه كردمن اينقدر گريه كردم تا دوباره تو رو به من دادن (فرشته من چقدر پرستارا اذيت كردن با اون خون گرفتنشون)خلاصه جواب آزمايش اومد و دكتر گفت بايد بستري بشي ولي من نمي تونستم تورو ببرم بيمارستان تا اونجا دوباره اذيتت كنن با چندتا ...
15 آبان 1390

دنياي مامان و بابا

سلام دختر گلم ما اين روزها در انتظار پا گذاشتن فرشته كوچولومون به دنيا هستيم دنيايي كه با ورود تو براي من و بابايي رنگ و بوي ديگه اي به خودش ميگيره   امروز 8 شهريور سال 1390 هستش 9ماه انتظار به پايان رسيد با تموم شيطونيهايي كه تو توي شكم ماماني كردي و من وبابايي حسابي نگران مي شديم بالاخره به پايان رسيد تا بتونم بالاخره چشمهاي نازتو ببينم. ساعت 6 صبح رفتيم بيمارستان با بابايي و ماماني (مامان مريم)تا كارهاي بيمارستان و انجام داديم و دكتر اومد ساعت 8:30 شد كه به من گفتن بايد بري اتاق عمل تمام تنم يخ كرده بود از اينكه تا چند دقيقه ديگه دختر كوچولوم كه 9ماه انتظارشو مي كشيدم توي بغلمه جلوي در اتاق عمل بابايي رو ديدم...
14 آبان 1390
1